کد مطلب:314376 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:198

در حالی که اشک می ریختم، قمر بنی هاشم را به حق فاطمه ی زهرا و ام البنین قسم دادم
نامه ی جناب آقای محمد حسین جعفرزاده، سرهنگ بازنشسته، از عظیمیه ی كرج به دفتر انتشارات مكتب الحسین علیه السلام:

برادر بزرگوار جناب آقای حاج شیخ علی ربانی خلخالی، حقیر سرهنگ بازنشسته نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی هستم و در طول جنگ تحمیلی دارای مسئولیت های متعددی بوده ام و در طول خدمتم كرامت های زیادی را از شاهین شكسته بال كربلا، حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام دیده ام ذیلا بیان می كنم:

این جانب با درجه ی ستوان یكمی در سال 1359 شمسی در پایگاه شكاری دزفول خدمت می كردم كه به دلایلی ستون فقرات من آسیب دیده. با توجه به این كه پایگاه چهارم شكاری دزفول هدف حمله های سنگین هوایی دشمن بوده تمام خانواده ها را از جمله خانواده ی خودم را هم از پایگاه به شهری دیگر تخلیه كرده بودیم و خانواده ی من هم به شهرستان كرج رفته بودند.

شبی در پایگاه دزفول احساس كردم كه نمی توانم بایستم و دارم فلج می شوم. ابتدا مثل كودكان به صورت چهار دست و پا حركت می كردم و سپس كلا فلج شدم و دیدم نمی توانم پاهای خود را حركت دهم و در گوشه ی منزل فلج و زمینگیر شدم و حتی نتوانستم پای تلفن بروم و به بیمارستان تلفن بكنم و آمبولانسی بخواهم تا مرا به بیمارستان انتقال دهند. البته لازم به یادآوری است كه قبلا به بیمارستان رفته بودم و از طریق بیمارستان به تهران اعزام شده بودم و از طریق بنیاد شهید هم به بیمارستان شهید مصطفی خمینی منتقل شده بودم و پزشكان معالج مهم آقای حاج دكتر عزیزی جراح مغز و اعصاب و دكتر جاویدان جراح و ارتوپد بودند. به هر حال وقتی كه احساس كردم فلج شده ام در حالی كه حتی نتوانستم دست خود را به كلید برق برسانم و در تاریكی ماندم.



[ صفحه 297]



احساس اندوه فراوان می نمودم كه چه كار می توانم بكنم. در این حال كه مستأصل و درمانده شده بودم به حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام متوسل شدم و از شدت اندوه نالیدم و یادم هست ایشان را ابتدا به حق حضرت زهرای مرضیه علیهاالسلام و سپس به حضرت ام البنین علیهاالسلام قسم دادم و در حالی كه اشك می ریختم شفای خویش را از ایشان خواستم.

خوابم برده بود، در عالم رؤیا دیدم در زادگاه خودم در كوچه ای در حركت هستم ولی قد خود را خم كرده ام و نمی توانم كاملا درست راه بروم. ناگهان دیدم سید جوانی بسیار خوش سیما در حالی كه عمامه ی سیاه بر سر داشتند و عبایی سیاه به دوش افكنده بودند از روبه رو تشریف می آوردند. وقتی به ایشان رسیدم ابتدا من خدمتشان سلام عرض كردم، ایشان با محبت پاسخ سلام مرا فرمودند و سپس مرا با نام كوچك مخاطب قرار داده، پرسیدند:

چرا این گونه راه می روی؟ عرض كردم: آقا، ستون فقرات امانم را بریده است. فرمود: نزدیك تر بیا. و من اطاعت كردم و نزدیك تر رفتم، دست مبارك را دقیقا به محل درد گذاشتند و فرمودند: این جات درد می كند نه؟ عرض كردم: بلی.

مختصر فشاری دادند دردی توأم با لذت به من دست داد، فرمودند: درد تمام شد، حالا قامت خود را راست كن. من اطاعت كردم، ایشان خداحافظی كردند و تشریف بردند. در این حال همسر پسر عمویم ایستاده بود. از او پرسیدم: دختر عمو این آقا با این حسن جمال چه كسی بود؟ ایشان پاسخ دادند: نشناختی؟ گفتم: نه. گفت: ایشان حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام بودند. برگشتم تا بوسه به قدم هایشان بزنم، تشریف برده بودند. ناگهان با صدای الله اكبر اذان صبح چشم از خواب گشودم. گریه امان نمی داد، در وحله ی اول فكر می كردم اگر خواب بوده باشد و شفا نگرفته باشم چه می شود؟ پیش خودم گفتم: حال كه آقا را زیارت كرده ام دیگر چیزی نمی خواهم. اذان داشت تمام می شد و باید نماز صبح را می خواندم، یك مرتبه با صدای یا ابوالفضل العباس علیه السلام بلند شدم دیدم الحمدلله شفای كامل داده



[ صفحه 298]



شده است.

هم اكنون در بنیاد جانبازان كرج پرونده ی جانبازی من همان گونه نیمه كاره مانده است و در صد جانبازی من (مثلا ستون فقرات چند درصد آسیب این كه بایستی دكتر عزیزی و جاویدان نظر می دادند به علت شفای آن بزرگوار ناقص ماند) مشخص نیست.

صلی الله علیك یا قمر بنی هاشم علیه السلام